- خب ازشون خبری نداری پرنیان؟
- نه مامان... خیلی وقته کلا سمتشون نرفتم... نه اس ام اسی، نه چیزی.
- عه چرا؟
- همینجوری. درضمن من نه نت داشتم،نه گوشی :| مثلِ اینکه یادت رفته؟
- نه... جالب اینجاست اوناهم اصن سمتت نمیان... !
و مامان از اتاق میره بیرون. من کامپیوترو خاموش میکنم و میرم تو اتاقم. رو تختم دراز میکشم و به آدمایی که از ذهنشون پاک شدم فکر میکنم... !
دلمان تنگیده برات :(
هه راستی ما شمال بیا نیستیم انگار
بابا برنامه یزد و شیراز و کرمان ریختههههههه :((((((((
ما نیز هم :(
ای بابا :|
برو رو مخشون... :((
:(
aha fahmidam
che bad....
:(
حالا بعدا راجع بهش بیشتر باهات میحرفم :(
چطوری پرنیان؟
خووبم :)
شما چطوری؟ :دی
از ذهن من که پاک نشدی و نمیشی و نخواهی شد :-* ^^)
مرسی عزیزم :*
توام همینطور ♥♥♥♥
:(
این پست حس خیلی بدی داشت :(
اوهوم :(
mishe ye rahnamaiy koni begi kiya manzorete?
باو همونی که اون روز بت گفتم و تو گفتی "اتفاقا من تاره ازش داره خوشم میاد" و دوستش.